اون میتونست بگه نه
اون میتونست بگه نمی دونم
اون میتونست به خودش هم نیم نگاهی نکنه
گاهی همین راه جویی ها میتونست برای اون یه درس باشه گاهی همین امید ها بود که اون رو امید وار میکرد بله میشد باز به اون ویژگی ها نگاه کرد و فهمید بله جایی میشه فهمید که اون خوبی ها چطور هستند . پرسید از خودش چطور میشد فهمید پرسید از خودش چطور میتونست در انتها اون زندگی یه زنده با اطمینان بشه گفت با زیبایی ها و خوبی ها باشه . اون نمی دونست اون داشت به جایی نگاه میکرد . تا جایی که میتونست . چطور میشد گفت که این حس بوده . چطور میشد گفت که اون میتونست بگه همین حس بوده . واقعا یه زندگی زیبا
سر انجام یه عاقب سر انجام یه تلخی . سر انجام یه خوبی و سر انجام یه حس و سر انجام یه بودن . اون از خودش میپرسید تا کجا میتونست بگه که این حس رو تجربه کرده در اون تلخی . اون نمی تونست بگه . اون نمی تونست درک کنه . اون نمی دونست . اون چیزی رو که تجربه نکرده بود میخواست بفهمه . اون نه خوبی رو تجربه کرده بود نه عشق رو نه احساس رو اما میخواست این رو در یه ازدواج بفهمه و درک کنه . چطور چیزی رو که تجربه نکرده بود میتونست بفهمه . حتما با حس خودش . حتما با احساس خودش . با کدوم حس . با کدوم احساس . اون احساسی به چیزی نداشت . اون شناختی و درکی به چیزی نداشت . اون فقط در داخل شعله هایی بود و درک نمیکرد که این شعله از ابتدا بوده یا خودش هست داره اون رو تجربه میکنه . اون چی میدونست اون تا کجا تونسته بود اون رو درک کنه اون نمی دونست . این برای بار اخر بود به خودش میگفت . ایا میتونم بگم که این خوبی ها رو تجربه کردم . ایا میتونست به خودش بگه که این احساس ها به همون شکلی که فکر میکرد بودند . یا فقط داشت به انتهای اون احساس ها نگاه میکرد و خودش رو در یه حس دیگه میدید به نظر میرسید نمیفهمه . به نظر میرسید همین هست .
نوشته : تارا ردفورد
منبع مطلب : هددبر
دوست دارید بدونید چه کسی این مطلب هددبر رو نوشته باهاش دوست اشنا ازدواج کنید یا برای شما دوست دارید بنویسه برای مشاهده اینجا کلیک کنید
لینک اگهی به هددبر برای مشاهده اینجا کلیک کنید
لینک ثبت نام نویسندگان برای مشاهده اینجا کلیک کنید
لینک ارتباط با کاملیا برای مشاهده اینجا کلیک کنید